ارزش بعضی چیزا با به زبون آوردنش از بین میره. این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی گاهی حالم رو بپرس.همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بیهوا، از آدمی که انتظارش رو میکشی، میتونه حال و روزت رو عوض کنه.گاهی آدم، خودش رو گم و گور میکنه، فقط به این امید که یه نفرِ «مشخص» سراغش رو بگیره. بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ غمگین خیلی سخت نیست، فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی.
فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولی هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)
یک حرفهایی می ماند بیخ گلوی آدم
می ماند و فریاد هم نمی شود
می ماند و بغض هم نمی شود
بغض یواشکی حتی
بغض آخرِ شب توی رختخواب که اشک شود آرام
می ماند بیخ گلوی آدم، هیچ چیزی نمی شود اصلا
می ماند و یک خنده هایی را، یک لذتهایی را کمرنگ می کند
می ماند و سایه می اندازد روی هر چه بعد از این…
از بینِ همه ی بد ها، من بدترینشونم...
و چشم هات، خوبترینِ خوبی هاست برای منِ بد.
نگاهم میکنند وقتی نگاهی درگیرِ روز های زندگیم نیست.
و دستانت، وقتی در دستانم قفل میشود و مرا تا آخرِ دنیا همراهی میکند. چقدر وجودت، در کنارِ وجودم به هم میاید..
و چقدر این روز ها با سازِ دلم کوک است..
چرا همه فقط وقتی کارم دارن یادم میفتن؟ بعدش چی؟ قبلش چی؟
چرا انقد سرم درد میکنه؟ چرا حد تموم نمیشه؟ چرا هوا ابریه و بارون نمیاد؟ چرا چشمام درد میکنه؟ چرا امروز باید سه شنبه باشه؟ چرا سه روزه دارم خون دماغ میشم؟ چرا همه چی رو هواعه؟ چرا آخرِ آذره؟
کدوم ماه پاییز قشنگ بود؟ کدوم ماه امسال؟ کدوم ماه پارسال؟ کدوم ماه زندگیم؟ هیچکدوم...
+ امروز ستی رو دیدم. همونکه میگفت وقتی دقت میکنم شبیه سنگ کلیه میشم :)
میشود لحظه ای خصوصی تر فکر کرد
به لحظه ی خداحافظی
حتما رفتن های آخرِ شب حال و هوای دیگری دارد...
مثلا تو فکر میکنی قبل رفتن که همه خواب هستند چایی بگذاری و شاید بهانه ای باشد که چند لحظه ای کنار هم بنشینید..
معمولا اینطور وقت ها مرد ها از زمان برگشتنشان حرف میزنند...به اینکه قول میدهند طولانی نباشد..چشم به هم زدنی سفر تمام میشود..
اما تو بازهم آرام نمیگیری...
حتما قبل اینکه ساکش را ببندی مطمئن میشوی که همه چیز را گذاشته ای اما باز خیالت راحت نمیشود.
باید امروز یک قرارِ ملاقات میگذاشتم با کلاغها. روی تپهای بینِ یک مسیرِ خوشمنظره. مذاکراتی انجام میدادیم دربارۀ حملونقلِ هوایی. آخر شنیدهام این روزها دستهدسته مهاجرت میکنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبییی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمیدانم لباسهای مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی میطلبد... خیاط
سه ماه دیگه در چنین روزی چه حالی دارم؟!
١) با خیالی آسوده سر به بالین میگذارم
٢) با خیالی آسوده در جزایر اینستاگرام عید دیدنی(!) میکنم
٣) با خیالی آسوده فیلم های منتخبم رو میبینم در حالیکه از شدت خوردن تخمه به حالت استسقا رسیدم :|
٤) با خیالی آسوده سرم رو میذارم زمین و میمیرم :| :دی
+ "کاشکی بد نشود آخرِ این قصه ی بد!"
+ امیدوارم اسمش اولین شبِ آرامش باشه، همین! خواسته ی زیادیه؟ :)
+ همیشه که تونل زمان برای یادآوری گذشته نیست، گاهی هم برای آینده ای هست ک
عزیز دلم، مگر چیزی هست که تو ندانی؟ مگر میشود اتفاقی در دنیا بیفتد و تو از آن خبر نداشته باشی؟ مگر میشود من بخواهم قدمی بردارم و تو دستت را پشت من نگذاری؟ هرکجا، حتی وقتی فکر میکنم قایم شدهام، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیبیند، وقتی فکر میکنم هیچکس حواسش نیست، یک کسی هست که مرا میبیند. مطمئنم که مرا میبیند.
وقتی فکر میکنم هیچکس نمیداند توی قلب من چه خبر است، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیفهمد از چه حرف میزنم، تو میفهمی. ن
از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده
روزم به شام غربت و غم تیره تر شده
آزرده گشت خاطرت از کرده های من
آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده
تنها خودت برای ظهورت دعا کنی
وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده
از شام هجر یار بسی توشه می برد
آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده
بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من
حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده
رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی
حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده
بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا
حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده
یَثرب برای فا
بسم الله مهربون :)
امروز برای بار دوم رفتم امتحان عملی دادم و قبول شدم *_*
دفعه ی قبلی راهنمای آخرِ دورِ دو فرمونه یادم رفت، وقتی هم میخواستم پیاده شم درو با دست چپ باز کردم. امروز دیگه حواسم به همه چی بود، همه رو هم بلند برای خودم تکرار میکردم که یادم نره. میگفتم اینجا راهنما داره، اینجا توقف داره، اینجا ممنوعه، درو با دست راست باز میکنیم نگاه میکنیم و ... =))
دو بار هم از منِ طفلک دوبل گرفت، یه بار توی سربالایی یه بارم توی سرازیری! و دوبار هم دور
امروز بعد از مدت ها، یک جفت کفش مشکی که درزِ چند سانتی کنار لنگه سمت چپش داشت رو بردم پیش کفاش خیابان شهید درویشی(ره) محمودآباد. سید بود. گفته شده بود مشهدیه. ولی خودش گفت مالِ افغانستانم و شهرِ مزار شریف. شاید ۴۰ سال باشه که اومده ایران. عکس پدرش که مرحوم شوده بود را بالای سرش نصب کرده بود. پیرمردی در لباس دینی و ریش سفید و شالِ سیاه.
خوب حرف ها و درد دل ها را زد و شنید و آخرِ کار که گفتم چند مزدِِ دست، گفت ۲ تومن !!. کارت کشیدم و یک عکس یادگاری گ
فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*.
بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.
سی
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی!
من نمیفهمم
جانِ دل ؛
باور کن من هم دوست دارم جمعه ها
آرامتر نفس بکشم ...
چای زعفران دم کنم با چند دانه هِل
و با خیالی آسوده
تکیه کنم به دیوارِ خیالت ...
فکر کنم ، فکر کنم ، فکر کنم ....
و لا به لایِ دریایِ دلتنگی هایم ،
ناگهان بیایی و بگویی :
هفته بدونِ منِ سختی بود جانم !
جمعهمان بخیر ...
سیدطه_صداقت
.....
شنبهها
همین که
یادم میآید رفتهای
تا آخرِ هفته
حالم بلاتکلیف میماند
نه خوب میشود
نه خوب میشود...!
..
آدم
اگر عاشق باشد
برای دوست داشتنش
دلیل نمیآورد
چ
پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد.پرده میرقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر میآمد.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم.داشتم فکر میکردم.به اینکه من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن.گم شدن.پرده آرامتر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خطش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز میخواند.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی
پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد.پرده میرقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر میآمد.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم.داشتم فکر میکردم.به اینکه من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن.گم شدن.پرده آرامتر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خطش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز میخواند.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی
آخرِ خیابانِ آخرین خیابان
آخرین خانه
آخرین دو اتاق ساده
آخرین روشنایی که از شهر به چشم میخورد
آخرین روزهای خوب و
آخرین دوستی ساده که به جا مانده بود
اولین فرار از دنیای کودکانه
اولین حرف های عاشقانه
اولین باران دوتایی
اولین شب های رویایی
اولین غروب دلگیر
اولین روزهایی که شدیم پیر...
دکور خانه ای که بهم ریخته نشد تا همیشه یادآور خاطرات روزهایی باشد که آخرین نفس های زندگیمان را میکشیدیم
و امروز
دلتنگ همان هوای صاف شدم
هوای صاف دم غروب نارنج
آدمها وقتی احساس تنهایی میکنن، خطرناک میشن. کارهایی از دستشون برمیاد که درحالت عادی میگفتن "مگه دیوونهام که اینکارو کنم؟!".آدمها وقتِ تنهایی .. روراست باشم؟ باشه. خب .. "من" وقتِ تنهایی میتونم به خودم آسیب بزنم. نه جسمی .. نه. طوری روح خودم رو زخمی میکنم که خونِ بیرنگش تموم دیوارهای خونه رو رنگ کنه بدون اینکه کسی بفهمه. حتی چندقطرهش ریخت روی موهای رنگنشده و پر از تارِ سفید مامان. راستی بابا، ببخشید بابت کت جدیدت.من جوری روحم ر
قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزشهای مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بیحال گذشت و دوباره مسیرِ دوستداشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!
آخرین باری که این مسیرو طی میکنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر...
یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمیتونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم ب
آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کم
چند صباحی بمان، یا حسن عسکریبار مبند ای جوان، یا حسن عسکریلحظه ی دردسرت، آمده بالاسرتمهدیِ صاحب زمان، یا حسن عسکریشکرِ خدا در گذر، حضرت نرجس ندیددست تو در ریسمان، یا حسن عسکریتشنه لب سامرا، ماه ربیعت چراگشته شبیه خزان؟! یا حسن عسکریدر دل زهرایی ات، خاطره ی محسنشریخته داغی گران یا حسن عسکریداغِ دلت این شده، از غم محسن شده...فاطمه، قامت کمان، یا حسن عسکریرنگِ رخت را عجیب، زهر بهم ریختهتشنه لبی بی گمان، یا حسن عسکریخورد اگر ظرف آب، بر لب و دند
نرفته غربتش از یاد، یا رسول اللهز داغ فاطمه فریاد، یا رسول اللهبه ضربه ای درِ آتش گرفته با مسماربه روی دخترت افتاد یارسول الله****چه شد که حُرمت این بیت، در مدینه شکست؟!درِ حریمِ الهی به خشم و کینه شکستچه شد وصیتِ بر دوستی به اهل کسا؟!سه روز بعد شما استخوان سینه شکست***پیام غربت او شد به عاشقان ابلاغکه پر کشید پرستو نیامده از باغشکست شاخه و افتاد سِرّ مُستَودعنشست فاطمه بر خاک، آه از این داغ***برای دفن، تنش دستِ خادمه ماندهبه گاهواره ی او خیره ف
برای سومین بار، این جمعه هم اون شعر قرارمون رو تو ذهنم مرور کردم.
جراحی قرار نبود تا این اندازه بخش بدی بشه. هرروزش یک سال و هر سالش پر از سال ۹۶ و از دست دادن هاش!
جراحی قرار بود آخرین بخش از دوران دانشجویی و شادیش نوستالوژیک شیرینی باشه برای سال ها بعد. قرار نبود بفهمم طعم تلخ هم میتونه انواعی داشته باشه و بدترین نوع اون، رنگ عوض کردن نزدیکترین آدمهاست؛ یکی بعد از دیگری. شبیه دونههای تلخِ آخرِ یک ظرف آجیل که همه چیو حیف میکنن. گاهی روی تخ
نوشتههای شخصیِ قدیمی ام را نگاه میکنم . میرسم به یک یادداشت در چهارم تیر ماه ۹۷ ، که بعد از مشاهدهی دقایق آخرِ بازی پاناما _انگلیس در جامجهانی نوشتهام . معمولا اگر وقت و حوصله داشته باشم ، دقایق آخر مسابقات را نگاه میکنم . دیدن چهرهی شادِ برندگان همیشه برایم لذتبخش است . یادداشت از این قرار بود : " کاش من اون پانامایی بودم که بعد از ۶ تا گل خورده از انگلیس ، از زدن یه دونه گل اش انقققدر خوشحااال میشه و شادی میکنه که گزارش گر میگه انگا
وقتی بعد از خوابــای نصف و نیمـه روزانه بیدار شدم ! یادم افتــاد که امسال دیگه هیچگــونه ۱۳۰۰تکرار نمیشه امسال آخرین سالیه که داره تکرار میشه !این تکرار آخرِ پس تمام استفاده رو ببرید :)) ! خواستـَم دست همتـون رو بگیرم ببرم توی اتاقم که از دوتا اتاق دیگه داره نور میندازه و منو یاد آوری میکنه که این آخرین آفتاب اردیبهشت ۱۳۰۰ ! الخصوص۳ام اردیبهشت ۱۳۰۰!
بعدترش رفتم خیابون وقتی برگشتم اذان شده بود یادم رفته بود که روزه ام و باید زودتر برم خونه !
سرَم به کار خودم است، ولی فکرم یک چهارراه پرازدحام. مکدّرم امّا در تنم غیرتی برای برآشوبیدن نیست. غیرت نه، که انگیزهای.
«هرکس آن طور فکر نمیکند جمع کند و از این کشور برود» را بارها و بارها به خاطر آوردم. برای من اینکه «چه کسی گفت»اَش مهم نبود؛ حتّی منتظر شنیدن عذرخواهی نبودم، که «آبِ ریخته» بود و حمله به گوینده و پذیرفتن یا نپذیرفتنِ عذرخواهیاش اصلاً دغدغهام نبود. آنچه مسلّم است این تراوشی از یک جریان عقیده است که از چشمهی «آتش ب
بسم الله
این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و
سلام. :)
قبل از هر چیزی باید -با تاخیر- سال جدید رو خدمت همگی تبریک عرض کنم. امیدوارم امسال بهترین ها برامون اتفاق بیفتن. همین. :))
.
امسال یکی از معدود سال هایی بود که سال بدون مامان تحویل شد. خانواده ما مثل سس مایونزه؛ من سرکه هستم و بابا روغن. مامان هم تخم مرغ و امولسیونه! اگه مامان نباشه، ما به سختی میتونیم با هم کنار بیایم! :| خلاصه این حرف ها اینه که تا دقایقی پیش از «آغاز سال ١٣٩٩» در حال ستیز بودیم! D: مشکلمون هم کمبود «سین» برای سفره بود...
.
وجه
از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا...
چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً
بسم رب القاصم الجبارین
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انگار،
که.....
یک کوه...........
فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است، ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی، کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ تر خواهد کرد
#حضرت_آقا
میدانی؟
من، آن روزگارِ ترور را ندیدم. من در هوای روزهای ترور شهید بهشتی، شهید رجایی، شهید باهنر و 72 تن، نفس نکشیده ام.
اما هنوز که هنوز است به یادِ شهادتِ شهید بهشتی، نفسم تنگ میشود.
به یادِ آن « جانم؟» آخرِ شهید صی
اونائی که مثِ ما مستأجرن، تقریبا دیگه اواسطِ تابستون دنبالِ خونه جدیدن و به فکرِ جابجائی و اثاث کشی. تلخیِ قیمت گزافِ اجاره بها و آشفتگیِ یک هفته ایِ زندگی و از همه مهمتر بدن دردو که نادیده بگیریم، بنظرم اثاث کِشی شیرینی ها، جذابیتها و درسهایی هم داره.
1️. برای حواس پَرتایی مثِ من، پیدا شدنِ "گُمشده"ها اگه تنها فایده اثاث کِشی باشه، بازم می ارزه.☺️ ریموتِ ماشین، دسته چک، کارتِ ملی، حلقه ازدواج، فلش مموری، اوراقِ امتحانی دانشجوها، شارژر گو
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفتهای دو روز تو مدت کوتاه چند ماههای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی دو چیزِ اون کلاس برام خیلی جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ماها از کشورهایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی رویِ اون صندلیها مینشستیم و سعی میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
نمیدونم چند شنبهست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده.
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی رو
دست برداری از انکار... وَ گندی بزنیحفظِ ظاهر نکنی , جیغِ بلندی بزنیلاشه را زیر پتو چال کنی , با لبخندبا جسد نصفهشبی حال کنی, با لبخندرخ که دیوانه شود هر دو طرف باختهاندمهرهها بازی خود را به تو انداختهاندپاکت خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زدآخر از سردی این رابطه یخ خواهد زدروزی از پنجره یک داد به در خواهد رفتعشقِ جوش آمده یک روز هدر خواهد رفتخَم و تکدیر, تمام تَنَش از تَن... تَنِش از...خستگی ,بحث مهمی که گلو... گردنش از...صبح خورشیدِ قشنگی به درک
نام کتاب: #آویشن_قشنگ_نیست | نویسنده: #حامد_اسماعیلیون | #نشر_ثالث | ۷۳ صفحه.شیش تا داستان کوتاه که در عین مستقل بودن، به هم مرتبطن. در اصل هفت تا بوده، اما یکی از داستان ها حذف شده چون یه جورهایی می گن در مورد اتفاقات سال ۸۸ بوده و همون قضیه ی معروف #کوی_دانشگاه که ریختن توی خوابگاه کوی دانشگاه و کلی دانشجوی مظلوم رو پرپر کردن. این کتاب جایزه #هوشنگ_گلشیری رو در سال ۸۸ برنده شد و همون سال در #جایزه_ادبی_روزی_روزگاری به عنوان اثر شایسته ی تقدیر مورد
حالم خوب نیست و این خوب نبودن به شکل تصاعدی داره پیشرفت میکنه. مثل تیمی که بعد از خوردن گل اول فکر میکرده میشد یه جوری جبران کرد ولی الان گل چهارم رو هم خورده و چیزی نمونده تا آخرِ بازی شیش تایی شه.موقعیتی که توش گیر کردم یه جورایی موقعیت ارّهایه. از اون موقعیتها که راه پیش و پس نداری، از اون موقعیتها که چراغِ بنزینِ ماشین روشن شده و از پمپ بنزین گذشتی؛ باید خدا خدا کنی که به پمپِ بنزین بعدی برسی...از اینکه در آستانه سیسالگی بخوام ک
بسمالله الرّحمن الرّحیم
همنوا با امام حسین (ع) در مناجات عرفه
به
عنوان راهی به سوی علم حضوری، قسمت آخر دعای عرفه حضرت
اباعبداللهالحسینuکه نیاز به دقت بیشتری دارد را به تماشا می نشینیم،
مسلّم یکی از زیباترین تلاشها برای رفع حجاب بین عبد و ربّ و حفظ «وقت» و
ایجاد زمینه تجلی انوار ربالعالمین را در این مناجات مییابید که چگونه
حضرت به عنوان راه ارتباط حضوری با خداوند را مینمایانند.
در
آخرِ دعای عرفه فرازهایی هست که میتوا
من بیزارم از 29 دی، از سال 93، از کسی که خبر داد آخرِ هفته نامزدیته، از اتاقی که این خبرو داخلش شنیدم، از راهروهای بیمارستانی که شاهد حالِ خرابم بودن، از همه ی چیزی که برسه به اون روز بیزارم.
من بیزارم از خطهای درهم کف دستت که داخلش یه M افتاده! بیزارم از عشقی که سهم من ازش شد چهار سال غصه و حالِ بد:/ بیزارم از تظاهر، بیزارم از خنده های الکی، از گریه های شبانه، از آهنگِ بمون یگانه، از هرچی منو به تو میرسونه بیزارم.
دیگه هرچی امیدِ واهی و انتظار کشید
برای خوردن قورمه سبزی آخر هفته هم باید شیش هفت روز صبر کنی، پس انتظار نداشته باش که زندگی بدون زحمت و گذر زمان خوبی هاشو بهت نشون بده. امیدتو به زندگی از دست نده همون طور که به قورمه سبزی آخر هفته از دست ندادی. حتی اگه احساس می کنی دیر شده به این فکر کن که این هفته مامان مریضه، هفته ی بعدی هم وجود داره.
کاملا واضحه که عکس تزیینیه و از سطح وب برداشته شده. اما قول میدم در آینده ی نه چندان نزدیک یک عکس از قورمه سبزی مادرم بذارم.
پی نوشت: کوچیک تر که بو
آغاز همیشه برایم سختترین قسمت کار است؛ آنکه همیشه مجبور باشم در تاریکیهای ذهنم قدم بگذارم، خستهکننده و یا شاید، ناامیدکننده است. افکار پریشانم حول محور نقطهای، درون ذهنم میچرخد و میچرخد و میچرخد. توصیف سادهی من از آنها، یویوهای کوچکی است که هر چقدر هم دور شوند، در نهایت امر به جای اولشان بازمیگردند.
فکری خروشان میشود، قفسش را میشکند و از محدودهی تاریک خود خارج میشود؛ وانگهی آنجا نوری هست، هوایی هست، آزادی هست. می
درست از لحظهای که به خانه رسیدم و به این حقیقت دست یافتم که در منزل شامی در کار نیست و تهیهی آن بر عهدهی برادریست که حالاحالاها قرار نبود به خانه بیاید؛ چنان از سقففتادهای روی زمین درازبهدراز افتادم و به حال خود گریان شدم. آخر مگر شکم گرسنه تاب انتظار دارد؟
زمان به کندترین حالت ممکن میگذشت. چشم به راه صدای در و در پی آن، سلامِ برادر بودم ولی افسوس که تنها صدایی که در گوشم بود آوایی بود چون:
تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...
چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !
بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.
این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .
زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم ...
خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم ...
چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم ...
ب
دانلود آهنگ غمگین و احساسی به نام ما با هم خاطره داریم علی یاسینی (کیفیت اصلی و رایگان) با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang ma baham khatere darim az ali yasini
دانلود آهنگ ما با هم خاطره داریم علی یاسینی (کیفیت اصلی و رایگان)
هر جای شهروُ می گردم، ما با هم خاطــره داریم..♪
آخرِ عمرمه اون روز، که ازم چشم بـــرداری..♪
الان توو همون خیابونـــم، که باهم راه می رفتیـــم..♪
اگه این آدما میذاشتن، تا خودِ ماه میرفتیم!●♪♫
مگه کل این دنیـــ
ساعت یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد شده و بعداز یک روز پرکار ، خسته ام اما ذهنم مشغول است...
خیالِ پریشانم ؛ کمی برایت بگویم که اینجا پراست از آدمهایی که عاشقند...خیلی هم زیاد...
مثلا امروز عاشق یک نفرند و دقیقه به دقیقه، محبت نثارش میکنند، عکس دونفره میگیرند و کادو میدهند...و فردا عاشق یک نفر دیگر...و باز هم محبت...
امروز عشق و نفس و زندگیشان یک نفر است و فردا ، یکی دیگر...
امروز در اوج احساسات و رمانتیک بودن ها، با یک نفر قول و قرار عاشقانه میگذارند که
به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود میدزدی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمیکنی یا آن یکی را که از گوشهی چشم به عذاب میگماری؟
به کدام خندهات ایمان بیاورم، رستگار میشوم؟ آن خندهای که از خستهگی پا فرا تر از طرح لبخند نمیگذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش میکنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر میدهیش؟
کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشهی زهد خود عبادت کنم، ثواب میشود برام پیش تو؟ آن دستهای ر
راننده تاکسی
هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم.
هوای آخرِ بهار و اوایل تابستان خوزستان جهنمی است برای خودش! بی خود نیست اسم
تابستان را خرما پزان گذاشته اند! کف کفشم از شدت گرمای آسفالت به مرزِ ذوب شدن
رسیده بود! کِش آمدنش را موقع قدم برداشتن حس میکردم! شِلپ شِلپِ عرقِ درون کفش را
حس میکردم! طاقتم طاق شده بود! گوشه ی خیابان ایستادم و با شستم گفتم: مستقیم!
تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت، با لهجه ی شیرین
آبادانی: کجا میروی عامو؟
البته "
پرواز ساعت پنج صبح و دمدمای طلوع بود و من که داشتم از جایی خداحافظی میکردم که احساس عجیب دلتنگی بهش داشتم، در کنار ترس از پرواز، دلو دماغی برام نذاشته بودکه حتی از پنجرهی هواپیما به منظرهی بینظیر افق نارنجی نگاه کنم. سرم رو به شیشه تکیه دادم، پیام آخرِ کسی که برای بدرقهم اومده بود و نوشته بود "نشستی خبر بده" رو خوندم و بعد هدفون رو تو گوشم گذاشتم که صدای آهنگ، من رو از فضا جدا کنه. پرواز که اوج گرفت و از ابرها که گذشتیم دو مهماندار ب
به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمیاومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا میخوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمیگرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد میکنه. آب!
باز
داییم اینا این دو سه روزو شیراز بودن و خونه ی ما.
امشب با هم رفتیم کوه دراک، خیلی سرد بود و نشد زیاد از ماشین پیاده شیم. البته میشد پیاده شدا، ولی زیاد باد میومد و همه ترسیدن سرما بخورن و قیدشو زدن. ولی من یادِ سرمایِ ناکجا افتادمو دوست داشتم تو همون باد بشینم و سرما رو تا تَه احساس کنم.
بعد از این مطلب سریع میخوابمو ظهر که بیدار شم هیفدهمه. و یه چشم که رو هم بزارمو باز کنم رسیدیم به انتهای آبان. برجِ 9 شروع خواهد شد پس بزودی. موندم تصمیمِ غیر مترق
امروز یک شنبهست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.
صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.
وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آ
ساعت یک و خوردهای تعطیلاتم را اینطور میگذرانم که از پیوندهای این وبلاگ میروم به آن یکی وبلاگ و چندتایی از پستهایش را میخوانم و فکر میکنم چقدر خوب مینویسه، و چرا من خوب نمینویسم؟؟ بعد میروم از پیوندهای این بروم در وبلاگ دیگری و دوباره حسرت بخورم بس که همه خوب مینویسند . بعضی از این خیلی خوب نویسها که آدرس صفحهی اینستاگرامشان را گذاشتهاند،عرصهی وسیعتری برای حسرت خوردن روی من باز میکنند،چطور میشود کسی هم خوب بنویس
نویسنده و کارگردان: همایون اسعدیان
بازیگران: حامد بهداد، زنده یاد پوپک گلدره
فیلم دو طیف آدم را نشان می دهد: درون گرا (حامد بهداد، که رتبه ی 28 کنکور سراسری را دریافت نموده است و معماری می خواند و در فیلم عاشق زنده یاد پوپک گلدره می شود) و برون گرا (زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، همچنین مردی که گویا استادشان است که نقشش را مجید مشیری بازی می کند).
آخرِ بازی:
1. بازی: بین حامد بهداد و زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، با مجید مشیری شرط بندی می شود که آن
شد جنگ میان شاعران در غزنین
درگیریِ با شعر نه جنگی با تن
آغاز نمود عنصری*اینگونه ،
چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرمود جناب عسجدی*در پاسخ،
مانند رُخَت گل نَبُوَد در گلشن
از فرّخی*این مصرع زیبا روئید،
مژگانت گذر کند همی از جوشن
فردوسیِ اربابِ سخن کامل کرد
مانند سنان گیو در جنگ پَشَن
مبهوت شدند ناظران در میدان
از مصرع فردوسی و شعری متقن
بردند خبر به نزد سلطان محمود
از قدرت شاعری که بود آخرِ فن
محمود به او گفت بگو شهنامه
هر بیت دهم تو را زری از مخزن
سلام
1-شاید بعضی از شما ها یادتون نباشه ولی 20 سالِ پیش در چنین ساعاتی، دنیا یک نفسِ راحت کشید و از یک استرسِ چندین روزه و یا حتی چندین ماهه رد شده بود و به قول خودش(دنیا رو میگم) خطر از بیخ گوشش رد شده بود.
اینکه تمام ثبت وقایع به دو شماره ی آخرِ سال میلادی انجام میشد و مثلا سالِ 97 یا 98 و یا 99 که با فرارسیدن سال 2000 ، اون دو رقمِ آخر دوتا صفر میشد و تمام محاسباتِ مالی و ارزی و چی و چی به فنا میرفت وخلاصه یه همچین چیزایی.
همینطوری خواستم بگم من انقدر
حولوحوش یک و بیست دقیقه بامداد بود؛ مرد سمت منی آمد که از هایلایت کردن خطی از کتاب، فارغ شده بودم. مرد کوتاهقد، چهرهاش آفتابسوخته، زمخت بود و تهریشی داشت، بولیزی به رنگ شیری با راهراه سبز پررنگ به تن داشت.سمت من آمد، بالای سرم، بیحوصله هندفری را درآوردم، «بله؟» "پزشکی؟" گفت. "نه" گفتم. اشاره به کتاب کرد، گفتم «علوم پزشکیام، پزشک نه»"اینجای دستم [کمی بالاتر از مچ] چند وقت پیش سوخته، الان استخونش درد میکنه" گفت، مرد بیست و هفت
در دوران تباهی از زندگیم تا قبل از دبیرستان فکر میکردم ولنتاین،ولنتایمه یعنی تایم ولن(همون زمان وَلِن یعنی).خب حالا انقدر باهوش بودم که فکر نمیکردم آقا زمان ولن چیه؟اصلا ولن چیه که تایمش چی باشه؟؟ ۰_۰
راستش اینجور مراسما تو خوابگاه خیلی باحاله،یعنی میبینی همه دم غروبی میزنن بیرون خیلی شیک و خوشگل ازون ور با رزق و روزی و خرس و گل و امثالهم برمیگردن خوابگاه.خوب که همه بچهها رفتن و من طبق معمول یه حالت عذب(؟)طور(عذب طور از کجا اومد؟)نشسته ب
#مهم
♦ماجرای حمله به طلبه همدانی از کجا شروع شد؟
#محسن_مهدیان
1⃣ یک نفر از اراذل، ظهر دیروز یک طلبه را در مقابل حوزه علمیه همدان مورد اصابت گلوله قرار داد و بعد هم با افتخار در اینستاگرام خبر این جنایت را اعلام کرد. طی دو سال گذشته چند عنوان خبر مشابه داشته ایم. باور کنیم این ماجرا یک حادثه فرعی است؟ ساده انگاری نیست؟
2⃣ روز گذشته فیلمی از تعدادی روحانی در حال تمرین شعرهای کودکانه منتشر شد که بلافاصله مورد تمسخر رسانه های ضدانقلاب قرار گر
#مهم
♦ماجرای حمله به طلبه همدانی از کجا شروع شد؟
#محسن_مهدیان
1⃣ یک نفر از اراذل، ظهر دیروز یک طلبه را در مقابل حوزه علمیه همدان مورد اصابت گلوله قرار داد و بعد هم با افتخار در اینستاگرام خبر این جنایت را اعلام کرد. طی دو سال گذشته چند عنوان خبر مشابه داشته ایم. باور کنیم این ماجرا یک حادثه فرعی است؟ ساده انگاری نیست؟
2⃣ روز گذشته فیلمی از تعدادی روحانی در حال تمرین شعرهای کودکانه منتشر شد که بلافاصله مورد تمسخر رسانه های ضدانقلاب قرار گرفت.
۲. سیر و سلوک زائر (Pilgrim’s Progress)
سیر و سلوک زائر یکی از بهترین رمان های جهان و اثری از جان بانیان است. این کتاب روایتگر سفر معنوی فردی است که برای رسیدن به مقصدی آسمانی با ماجراهای گوناگونی روبهرو میشود.
۳. رابینسون کروزوئه (Robinson Crusoe)
رابینسون کروزوئه یا رابینسون کروسو نخستین رمان انگلیسی نوشته دانیل دِفو است. بسیاری از کارشناسان و متخصصان، آن را در فهرست بهترین رمان های دنیا قرار دادهاند.
۴. سفرهای گالیور (Gulliver’s Travels)
اثر هجوآمیز جاناتان
واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.
این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته.
موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت
عمده افرادی که می شناسم از جمله خودم دچار ضعف بزرگی بنام انداختن تقصیر به گردن دیگری هستیم ، یعنی شده زمین و زمان را به هم می دوزیم تا به طرف مقابل اثبات کنیم که من مقصر نیستم ! این دیگری صرفا یک شخص نیست بلکه هر چیزی می تواند باشد مثل روزگار ، شانس ، گربه ی سر کوچه ، درخت همسایه و امثالهم ..بعضی ها در جریان این موضوع هستن و حداقل خودشون هم که شده می دونن دارن سر خودشون شیره می مالن اما بعضی ها نه ؛ یعنی چنان با اطمینان و اعتماد به نفس از علت هایی ک
تو برگی بودی که بال درآوردی یا من تا بهحال پروانه ندیدهام؟ بهدنبال نور و بههوای آسمان روی ساقهی صاف و لاغر و کشیدهات آرام پرواز میکنی. در تو شتاب و بیقراری پروانهها نیست، آنطور که دائم از گلی به شاخهای و از بالا و پایین در تب و تابند. پرواز تو ریشهدار است، بادبادکانه است، دلت میرود اما پایت نه. خاک را همانقدر دوست داری که نور را. آخرِ آخرش میدانم دور میزنی و برمیگردی.
برایت داستان ساختهام. قرار است گل بدهی، بهتر است
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
خَله ساله بَهیمه مِن شهرنِشیر قاطی کِوریکِ دله بَیمه اسیر
یِلاق بوردِمه بَلکوم دل بَوو وا بَدیمه یلاق ره سرهایته ویلا
آدِمای مَله بینه ناشناسچِش عینکدودی و تن نَخِش لِواس
سِره سَرسَرِبِن، آیفون تصویری وِشونِ اِتول هِم بییه خارجی
فارسی و زِوونِ دیگه زونه گپ مِره اِشابینی وِشونا چپ چپ
مه سر سیو بَیّه، بَیمه تو به تو مِره تَب بَزو بَیته مردِ خِش رو
بَدیمه وه هسته دائی یارعلیباته دِرِست ویمبه، هستی ذلفعلی؟
سونِ اِنار اَمه دل بَیّه
کسی واقعاً می داند؟ اگر دوستم، هلیا، این جا بود حتماً چشم هایش را گرد می کرد و می گفت: «خب معلوم است. دو روز، چهل و هشت ساعت است» و بعد هم مبدا می کرد بوسیله حساب کردن که فلان عزت دقیقه و فلان قدر نفس است. ولی همه ی این ها قرارداد بین ما مردم هاست. هیچ کس نمی داند دو روز، حقیقاً، چه قدر است. دو روز گاهی بسیار تر از چهل و هشت ساعت است. مثلاً روزهایی که درس های سخت داریم ساعت ها کش می آیند و هرچه نگاه می کنیم انگار عقربه ها تحرک نمی خورند. گاهی اندوه دو
یا مُمَکِّن
ای قدرت دهنده
سلااااام :)
+پریروز کتاب " آغازی بر یک پایان " سید شهیدان اهلِ قلم ( : قلب) رو تموم کردم.
دیروز پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت رو شروع کردم.
اول بگم که کتاب شهید آوینی عالی بود.
خصوصا برای کسایی که یه آشنایی کوچیک با منطق، فلسفه و قوانین اصولی داشته باشند و معنای کلمات جامعه شناسی رو تا حدودی بدونن
البته آخری رو با سرچ هم میتونین به دست بیارین. اما پیدا کردن اون سه تای اولی با تحقیق یکم سخت تر میشه.
من عاشق
خواب و بیداری سر به سر هم میگذارند و من این وسط نمیدانم در کدام یک از این دو بیدارم؟ آخر اول صبح که بیدار میشویم، با پای خویش به گور خویش میرویم و معلوم نیست تا آخر شب چه خاکی بر سرمان میریزند؟ آنگاه که زیر بار این همه شکنجه هنوز علم را بهتر از ثروت و اخلاق را بهتر از دین میپنداری. آن گاه که نه چشم به کار در دولت پنهان کار، و نه سر، سرسپردهی دولت سایه داری. آن گاه که نه چشمان تو چَشم گفتن بلدند و نه غم نان، ختنه کردن زبانت را به کسی آم
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
دلگیرم از همه؛ تنهام نذار رفیق… ●♪♫دنیام پر از غمه؛ تنهام نذار رفیق… ●♪♫رو بغضِ من؛ نمک بیشتر از این نپاش ●♪♫نفس بهم بده… ●♪♫اینجا بده هواش… ●♪♫اشکای هر ش
شنیدن
من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بتخانه برمیگردی برای مناجات و بتها را شکسته مییابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشتهای، تا تماشاگر داخلشدنِ مصرترین ذرههای نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح مینامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه میتوانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در
روز اول سال، درِ هر پیامرسان و پیامکی را که باز میکردم، فوج انشاها بود که دربارهی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوشبختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیکوپیک پیش رویم قرار میگرفت و آخرِ همهشان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم میشد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل میشده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم میسپردند دو سه روزه ت
سلام
بیشتر از یه ساعته دارم فکر میکنم این یادداشت رو ارسالش کنم یا نه....به نتیجه نرسیدم. بی نتیجه، ارسال میکنم.
***
سالِ 91 یا 92 شبِ جمعهی آخرِ آذر ماه، خیابان جیحون، به دستِ یه عده جوجه بسیجیِ بیکله اونقدر کتک خوردم که کف از دهانم بیرون میریخت. انقدر سیلی به صورتم و لگد به ساق پاهام کوبیدن که منِ 3-32 ساله، مثل بچه ها گریه میکردم و قسم میدادم ولم کنید. ول نمیکردن.
{به گمانم چند ماه پیش در این مورد نوشته باشم}
رد میشدم دیدم شلوغه و کنار یه مسجد ه
روز اول سال، درِ هر پیامرسان و پیامکی را که باز میکردم، فوج انشاها بود که دربارهی بهار و نوروز و طبیعت و گل و بوته و زندگی و موفقیت و خوشبختی و خورشید و مهتاب و گل و پروانه و تبریک و آرزوهای شیکوپیک پیش رویم قرار میگرفت و آخرِ همهشان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم میشد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل میشده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم میسپردند دو سه روزه تح
إن شاء الله رفتنی شدیم، تا دو روزِ آینده جمعیت داره کمتر میشه و یکی از فامیل که رفته تونسته رد بشه و الآن به نجف رسیده. هزینه مرز تا نجف بیشتر از ده دینار نیست، بیش از این مقدار ندید، پر خوری اصلا نکنید، چیزی که مطمئن هستید دوست دارید بخورید و الا مثلِ رفیقِ ما دائم مریض میشید و گلاب به در دیوار میپاشید.
اگر تنها میرید گوشی نبرید چون ممکنه دزدیده بشه و توی حرم اجازه نمیدن ببرید. کیفتون به شدت سبک باشه و فقط یک دست لباسِ بی ارزش بردارید.
نزدیکِ
محمد: توی اروپا با یهودیهایی صحبت کردم که میگفتن «ما اعتقادی به خدا نداریم» و وقتی میپرسیدم که آیا شما یهودی هستید، جواب میدادن «آره، ما یهودی هستیم، ولی به خدا اعتقاد نداریم»! تو به خدا اعتقاد داری؟
اسوِتا: اول از همه بگم که این سوال خیلی سوالِ شخصیایه؛ اما بله، تو میتونی یهودی باشی و خدا رو قبول نداشته باشی؛ چون در اصل یهود یه سنته. سنتیه که فرهنگ داره، موسیقی داره، غذا داره، رسم و رسومات داره. مثلن ما یه مراسم سنتی داریم ب
اون یک ماهی که ناکجا بودم، آهنگ "شب مرد تنها"ی اِبی رو خیلی گوش میدادم. و قبل از اون خیلی کم شنیده بودمش. و خیلی قشنگه. و خیلی قشنگ بود.
دیشب یکی دو ساعت تنها بودم، نشستم چن تا آهنگ گوش بدم. وقتی "شب مرد تنها" رو گوش دادم واقعاً برگام ریخت. خیلی عمیق یادِ هفته های پیش توی اون شهر میوفتادم و یادِ اتفاقاتش و احساساتش و روزا و شبا و بعد از ظهراش... و بعد از "شب مرد تنها"، چن تا آهنگ دیگه گوش دادم و دیگه دوس ندارم اونو گوش بدم. عمیقاً روی احساساتم تاثیر میز
اگر اهل کتاب و کتابخوانی باشید حتما از دیدن فهرستهای بهترین کتابهای دنیا هیجانزده میشوید. البته فهرستهای مختلف و متنوعی درباره بهترین رمان های جهان و کتابهای مختلف وجود دارد و قطعا اختلاف نظرهایی میان افراد مختلف درباره انتخاب محتوای این فهرستها وجود دارد. اما واقعیت این است که هر رمانی که بتواند به یکی از این فهرستها راه پیدا کند قطعا حرفهای زیادی برای گفتن دارد و بالاخره از ابعادی قابلاعتنا و بررسی است. در ادامه از ب
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوش
قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتا
خیلی حرفها هست که باید زده میشد؟ مطمئن نیستم.
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمت
معرفت و پرستش
ولی باید بدانیم که فقط کسی نهایتاً بخود و خود-شناسی می رسد و به سرچشمه این گنج بی پایان دست می یابد که در وادی پرسش و درخواست از دیگران تا به آخرِ راه را خالصانه طی کرده باشد یعنی به غایت دیگری رسیده باشد و غیر را تماماً فهمیده باشد و کاویده باشد تا در انتهای این کاوش خویش را کشف کند و در غیر این صورت فقط خودخواهی و تکبر و غرور است که نه کمترین معرفتی از خود بدست می دهد و نه از دیگران و نه ارتباطی با دیگران می یابد و نه با خودش. یعنی
اگر کتاب جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف میکردم، ولی خب، کتابو خوندهم و لذت اصلی رو همون موقع بردهم! [اولین بار تو این پست کمی ازش گفتم.]
اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضیدان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پروندهی یک سری قتل زنجیرهای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضیدانه یا میخواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به
ارسطو، این فیلسوف جامع و اندیشمند بزرگ همه دورانها را، معلم اول نام نهادند. و این البته نشانگر مقام فاخر معلمی است. اکنون، میسزد که ما کرونا را معلم آخر بنامیم. اما چنان که در تعبیر انگلیسیزبانان آمده، آخرین، فروترین نیست و بسا که فراترین باشد. معلم آخر، اینجا نشانگر آخرِ معلمی است. اما آموزههای این معلم آخر کدامند که او را شایسته این نام میکنند؟
نخست، کرونا تصویر ما را از جهان دگرگون کرد. او نشان داد که جهان اسرارآمیز است و این را عی
«بسم الله الرحمن الرحیم»
سلام
بنده یک عدد به چالش دعوت شده هستم توسطِ جناب آقای میم. البته گویا شخصِ اولِ دعوت کننده جناب آقای آقاگل بودن...
ضعف در کمّ و کیفِ ماجرا را بر حقیر ببخشایید.
همیشه به خودم میگفتم خدایا بارپروردگارا، کسی منو به این چالشها دعوت نکنه بسکه برام جذابیت نداشت!اما حالا که دارم مینویسم میبینم اونقدرا هم سخت نیست! همونطور که طبقِ فرمودهی امیرالمومنین؛ هنگامى که از چیزى (زیاد) مىترسى خود را در آن بیفکن، چرا که
بسم الله الرحمان الرحیم
«ومِن الناسِ مَنْ یُعجِبُکَ قولُه فی الحیاة الدنیا، ویُشهِدُ اللهَ علی ما فی قلبِه وهو ألدّ الخصام»
یادت میاد؟! اون روزها که از توی رودخونه خشک جلوی مدرسه صدات میکردم وعصرها بعد از مدرسه میرفتیم با هم چایی میخوردیم... یا حداقل اینجوری برای نازنین تعریف میکردم. بهش میگفتم من با تو میرم چای میخورم، یا حتی بستنی و اون از حرفهام در مورد تو کیفور میشد و شاید هم غبطه میخورد. حس میکردم بهم چشمک میزنی از دور، و منو به اطرا
یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.
چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.
و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.
نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید
1. بذارید پستم رو با یک جیغ آغاز کنم. عرررررررررررررررررربده مدرسه تموم شدددددددد (جاست فور تو ویکس) و این تو ویکس رو مشاور برنامه داده درس بخونیم as a dog :/
2. امروز تو کلاس زبان دو سوم کلاسو راجع به نامزد یکی از بچه های کلاس حرف میزدیم. و ازش متنفرم -_- و یه حس نفرت خفیفی درونم بیدار شده نسبت به گونه نادری از جنسیت خاصی از خلقت :|
3. امروز یادم رفت بطری آبمیوه م رو ببرم مدرسه. و تا 5 غروب که برگشتم خونه بابام غصه خورده بود که یادم رفته :)) گوگولی منه *.*
4.
از وقتی که پست دادنهامون توی برجک تموم شد و تقسیم شدیم و به لطفِ رشتهی دانشگاهیمون، بهداریِ پادگان رو زدن پشتِ قبالهمون یه ماهی میگذره. بهداری جای خوبیه. ینی در بیابان لنگه کفش هم نعمت است به هر حال. میدونین که چی میگم؟ یکی از بهترین فایدههای اینجا اینه که همه بهت وابستهن! از سرداری که دماغش فینفین میکنه و باید چارتا آمپول و سرم بخوره تا برگرده به حالتِ قبل و به بقیه زور بگه تا سربازی که غیبت کرده و به زور رفته از یه ننه مرده
ما
در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها
می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل
های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می
کرد. سوتین هم نمی بست. این رو از آویزون بودن پستان های درشتش فهمیده بودم. یک
کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می
کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سین
چهل و نه)
اما اسلام ابراهیم(ع) و محمد(ص)به ما آموخته است که الله از چنین مقدس
خودپرست بیزار است،اگر یک روز،کسی از کار خلق غافل ماند و روز را به سر
آرد و به سرنوشت جامعه اش نیندیشد و در راه اصلاح آن نکوشد،نه تنها گنهکار
است،که حتی مسلمان هم نیست![من اصبح و لم یهتمّ بأمور المسلمین،فلیس بمسلم]
پنجاه)
تصوف،بی آنکه بر عرفات و مشعر بگذرد،از منی آغاز می کند و در منی می
ماند؛و فلسفه تا مشعر می آید و به منی نمی رسد؛و تمدن،بی مشعر و منی در
عرفات ساک
✨﷽✨
با توجه به تجربیات متعدد، معتقدم که طلبه وقتی برای تبلیغ به منطقهای فرستاده میشود باید نسبت به برنامههای فرهنگی آنجا #نظارت_استصوابی و با حق اِعمال نظرات، داشته باشد و #نظارت_استطلاعی کفایت نمیکند و بلکه مضر و مخرب است. در ماه مبارک رمضان، از روز اولی که وارد محل میشوم برای شبهای قدر برنامه دارم , و برای آنها #یارگیری میکنم. قبل از شبهای قدر با هیئت امنای مسجد و فعالین فرهنگی آن، برنامهها را در جریان میگذارم و نسبت به تص
شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.
میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.
امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقهست.
مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفت
کروسینسکی سقوط سلطنت صفوی به دست محمود افغان را روایت میکند. مخاطب به یاری تحلیلهای جواد طباطبایی شرح و درکی روشن از سقوط سلسلهٔ صفوی مییابد.
خواندن سقوط اصفهان... به کار امروز میآید. به کار سیستمی پرمشغله که کمتر در احوال خود اندیشه میکند. کتابْ -در صد صفحه- دربارهٔ وضعیتی است که در آن عنتران و «خواجههای حرمسرا» تصمیمسازی میکنند؛ کتاب توضیح میدهد سیستم چطور در دست آقازادههای بیخاصیت ستایشگر اختگی و حماقت میشود. کت
امروز قرار است تا به نقدی موشکفانه و روانشناسانه دربارۀ مهرههای شطرنج بپردازیم. اول از شاه شروع کنیم که معلوم نیست توسطِ چه کسی منصوب به شاهی گشته آن هم با این نبوغش که فقط میتواند یک خانه این طرف و آن طرف برود در حالی که وزیری لایقتر در کنار او ایستاده و تواناییهای بسیاری در جولان دهی و کشت و کشتار دارد.
احتمالا شاهِ شطرنج هم لیستی رأی آورده و محمد خاتمی دستور تَکرارش را داده. یعنی به این اصلاح طلبهای خائن رحم کنی میآیند و اسمِ یک
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت!
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راح
سیلاب اخیر در نقاط مختلف کشور برای مدتی فضای خبری را از مسائلی همچون برجام افای تی اف دور کرد، اما حالا توئیتهای بحث برانگیز سفیر فرانسه در آمریکا، باز هم این موضوع را به کانون بحثهای رسانهای کشور باز گردانده است.
ژرارد آرو سفیر فرانسه در آمریکا
ژرار آرو، سفیر فرانسه در واشنگتن روز شنبه در صفحه توئیتر خود اعلام کرده بود که ایران پس از انقضای برجام حق غنی سازی اورانیوم نخواهد داشت. او تاکید کرده بود که پس از سال ۲۰۲۵ و در صورت غنی سازی
بچه که بودم، گاهی میشد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغهای اطراف خونه (که حالا هیچ از اونها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش میرسید که بیمحابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی میخوند که نوایِ حُزنانگیزش، دلت رو به آتیش میکشید.
مادرم، اون روزها میگفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها موندهشو صدا میکنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَ
بچه که بودم، گاهی میشد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغهای اطراف خونه (که حالا هیچ از اونها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش میرسید که بیمحابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی میخوند که نوایِ حُزنانگیزش، دلت رو به آتیش میکشید.
مادرم، اون روزها میگفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها موندهشو صدا میکنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَ
...عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی...
...برای من اینکه مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم سخت است...
یَوْمُ النَّیْرُوزِ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی یَظْهَرُ فِیهِ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ وَ وُلَاةَ الْأَمْرِ وَ یُظْفِرُهُ اللَّهُ تَعَالَى بِالدَّجَّالِ فَیَصْلِبُهُ عَلَى کُنَاسَةِ الْکُوفَةِ وَ مَا مِنْ یَوْمِ نَیْرُوزٍ إِلَّا وَ نَحْنُ نَتَوَقَّعُ فِیهِ الْفَ
یه جا هم رفته بودیم عروسی که اینگونه بودند.
من کلا بیکار بودم صرفا به این جهت تو مراسم حضور داشتم که همسر تنها نباشه و یا اگر کاری چیزی داشت بتونم رفع و رجوعش کنم.
تماس گرفت و دستور داد برم تو محوطه.
-جانم!
+اینا نمیذارن فیلم بگیرم. میگن ما دوست نداریم. میگن نگیر. وقتی میگم خوب خودتونو بپوشونین من که نمیتونم به خاطر شما از مراسم این خانم فیلم نگیرم، شاکی میشن. الان یه خانمه هم اومده مولودیخونه میگه نگیر.
گفتم خوب از هرکسی که دوست نداره نباید
بیدار که میشوم زمانم را نمیدانم، اولش میدانستم اما حالا دیگر فقط میدانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم میدهد. آن خانم و آقای میانسالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بیمسئولیتیست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخهسوار را باید درحالی
چهل و نه) اما اسلام ابراهیم(ع) و محمد(ص)به ما آموخته است که الله از چنین مقدس خودپرست بیزار است،اگر یک روز،کسی از کار خلق غافل ماند و روز را به سر آرد و به سرنوشت جامعه اش نیندیشد و در راه اصلاح آن نکوشد،نه تنها گنهکار است،که حتی مسلمان هم نیست![من اصبح و لم یهتمّ بأمور المسلمین،فلیس بمسلم]
پنجاه) تصوف،بی آنکه بر عرفات و مشعر بگذرد،از منی آغاز می کند و در منی می ماند؛و فلسفه تا مشعر می آید و به منی نمی رسد؛و تمدن،بی مشعر و منی در عرفات ساکن است و
الف
سلام.
این پست هم به صورتِ متن و صوت موجوده. در ادامهی پستهای قبلی لابد. شاید به خاطر این که وقتی تنهایی باید یه صدایی ازت دربیاد:) برای شنیدن به آخرِ متن برید:)
آدم توی زندهگیش و هر لحظهش تفکّراتِ خاصّی داره. جدا از این که درست یا غلطن. هیچ درست و غلطی نمیشه تعیین کرد. از شوخیِ پارادوکسی بودنِ جملهی قبل بگذریم. ولی خب دقیقن هماینه، و آدم توی هر لحظه فکر میکنه که این درسته یا غلطه. و بعد یه سری اتّفاقاتی که نشون میده اشتب
استاد درس مارکس داشت برایمان تعریف میکرد که کیمیاگران سه هدف عمده داشتهاند: تبدیل کردن مس به طلا، پرواز دادن انسان، و رساندنش به جاودانگی. بعد ادامه داد که به دوتای اوّل رسیدهایم و داریم روی سومی کار میکنیم، و من صدای لرزیدن بندبند استخوانهایم را از درون میشنیدم: نکند دوای مرگ را هم پیدا کنند؛ نکند دیگر نمیریم!
انسان، این جنایتکارترین موجود عالم، دارد به آرزوی نامیرایی نزدیک و نزدیکتر میشود. آمارها میگویند که هرچه گذشته،
"پس چرا هیچکسکارینمیکنه؟ :" اینهمیشه ورد زبونام بود. بعدا فهمیدم اون هیچکس، خودِ منبودم." (استیو ونتورث)
پیش از منشورِ حقوقِبشر، منشورِ وظایف ِبشر خیلی خیلی لازمترهست. (گاندی)
معرفی کتاب چه باید کرد از لئو تولستوی
چه باید کرد یکی از آثار برجسته تولستوی و از پرمعناترین و ژرفترین آنهاست. تولستوی در این کتاب با جملاتی ساده و روان یکی از دشوارترین موضوعهای جامعه خود، یعنی وضع دلخراش یک طبقه از مردم را به تصویر می
درباره این سایت