نتایج جستجو برای عبارت :

دوئه تیر، عصری که در راه است.

حالا من برگشتم، فکر میکنم بعد از مدت ها به زندگی برگشتم. اگرچه با گلودرد. با کم خوابی و خشکیِ چشم و کمی سردرد. اگرچه هنوز هم مشکلاتم توی رابطه عاطفیم پابرجاست. هنوز با خونواده سر مسائل زیادی تفاهم ندارم.  فکرم پر از راه های غلط رفته ست. آدم هایی رو میبینم هر روز که تصمیمات اشتباهم رو به رخم میکشند. اما برگشتم، چون درس و بیمارستان و کلاس به من برگشت! و من برای بار چندم متوجه شدم بعله من مریضم به شیش و نیم بیدار شدن و از خونه بیرون رفتن، نه کوه و دشت
یه جایی توی نوشته‌هام اینو پیدا کردم:
وقتی بهشان نگاه می‌کنم، می‌دوند می‌روند پشت سنگ‌ها؛ اما همین که رویم را برمی‌گردانم، یواشکی از مخفی‌گاهشان سرک می‌کشند تا تماشایم کنند. اگر چند لحظه بیشتر تحمل کنم و برنگردم به طرفشان، آرام‌آرام از پشت سنگ‌ها دوباره می‌آیند بیرون... 
درباره‌ی افکارم نوشته بودمش. از اون موقع تا الان هنوزم اوضاع خیلی فرقی نکرده. هنوزم فقط وقتی پشتم بهشونه، نگاهم می‌کنن. چشم تو چشم نمی‌شه شد باهاشون. درمی‌رن؛ نمی
آدم‌ها
مارتا      زنی درشت‌اندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر می‌زند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.
جورج     شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته
هانی       دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت
نیک        شوهرش، سی‌ساله، بلوند، خوش‌اندام، خوش‌چهره

صحنه
اتاق نشیمنِ خانه‌ای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.

پردهء اوّل
(تفریح و بازی)

صحنه تاریک است. چیزی به در ورودی می‌خورد. صدای خندهء م
امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.
صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.
وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آ
 
 
:_)))) 
:)))))))
ایح :)))))) اخه چرا اینقدر خوبی تو؟ فرشته ی زمینی من :)))
 
تو, نزار بگیرن رویاتو, محدود کنن دنیاااااتو.چی شده که یک مدت نمیرفتم سراغشون؟ چیشد الان یهو اعلامیه همین امروز اومده بیرون دیدم؟
ایح وای وای گیییییییییییییجم :(( خداااااا 
نمیدونم چی بگم میشه یکی بم بگه چی بگم ؟ 
 
فقط یکی بیاد اینترنتو قطع کنه حواسمو داره پرت میکنه... چهار ساعته نشستم بنویسم هنوز تو بخش صدام...
واااای کوثر خیلی وقت تلف میکنی!
همشم تقصیر اینترنته! دلم میخواد وبل
حدود ساعت ۲۳ از خونه راه افتادم که کشیک سپیده رو توی اورژانس تحویل بگیرم تا بتونه نصف شب بره فرودگاه امام دنبال داداشِ از فرنگ برگشته ش. و مواجه شدم با اوضاع داغونی که من و سپیده دو تایی با همدیگه هم از پسش برنمیومدیم. سپیده کاملا هول کرده بود و نگران از اینکه تو این وضعیت آیا می تونه به من اعتماد کنه و کشیکشو بسپاره بهم یا نه. و من تازه از راه رسیده دارم نگاه می کنم یکی یکی به تخت ها، می رم سراغ پرونده ها و نت های سپیده رو می خونم ؛ در حالی که سپی
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
حیف حیف، واقعا حیف خواب تا ظهرم که هدرش دادم واسه بیرون رفتن تو روز تعطیلم :///
خداروشکر فردا تعطیله می تونم جبران کنم امروزو.
امروز ساعت گذاشتم یه ربع زودتر از بابا بیدار شدم یه صبحونه سریع خوردم پریدم پشت ماشین قایم شدم :)))
تو شرکت ،بابا که رفت بالا چند دقیقه بعد یواشکی رفتم بالا.هنوز خبری نبود فقط خانم ذاکر بود کس دیگه ای رو ندیدم. خانم ذاکر که بلند شد رفت آشپزخانه من پریدم پشت میزش نشستم....همون لحظه یکی از تلفنا زنگ خورد.تلفن دفتر بابا بود:)))
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
سلاااااااااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح بعد از خوردن صبونه راه افتادیم به سمت تهران که بریم بهشت.زهر.ا،سالگرد بهمن برادر پیمان بود از کرج که وارد اتوبان شدیم برف شروع کرد به باریدن،باد هم می اومد و یه حالت کولاک شده بود انگار! تا نزدیکیهای گر.مدر.ه ( یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ملا.رد بین کرج و تهرانه) رفتیم یهو دیدیم اتوبان قفل شد و یک ترافیکی شد که بیا و ببین پیمان گفت ای داد بی داد اتوب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Magic Tricks